حضرت باران
داری از قصد می زنی یکریز
با سر انگشت خود به شیشۀ من!
قطره قطره نمک بپاش امشب
روی زخم دل همیشه ی من
تو که در کوچه راه افتادی
همه جا غیر کربلا بودی!
با توام! آیيي حضرت باران!
ظهر روز دهم کجا بودی؟!
روز آخر که جنگ راه افتاد
سایه ی تشنگی به ماه افتاد
هر طرف یک سراب پیدا شد
چشمهامان به اشتباه افتاد
مِهر زهرا مگر نبودی تو؟!
تو که با مادر آشنا بودی!
با توام! آیيي حضرت باران!
ظهر روز دهم کجا بودی؟!
———————
مادری در کنار گهواره
لب گشود و نگفت هیچ از شیر
تو نباریدی و به جات آن روز
از کمان ها گرفت «بارشِ تیر»!
تو که حال رباب را دیدی
تو به درد دلش دوا بودی
با توام! آیيي حضرت باران!
ظهر روز دهم کجا بودی؟!
———————
وقتی آنروز رفت سمت فرات
در دلش غصه های دنیا بود
تو اگر در میان مان بودی
شاید الآن عمویم اینجا بود
رحمت و عشق از تو می بارید
قبل تر ها چه باوفا بودی
با توام! آیيي حضرت باران!
ظهر روز دهم کجا بودی؟!
(حسين زحمتكش)